بخدا بیعرضه نیستم فقط عاطفی هستم و نمیخوام ناراحتتون کنم. این حرفهای کسی هست که برای دیگران زندگی میکنه و نمیخواد روی حرف عزیزترینهای زندگیش حرف بزنه. زندگیش رو قربانی میکنه و موفقیتی رو که میتونه بدست بیاره رو میندازه زیر پاش و له میکنه و میره با خوشحالی در کنار عزیزانش. حس خوبی داره که لبخند رضایت اطرافیون رو گرفته و حس غمگینی داره که با آرزوی زندگیش خداحافظی کرده. حس مبهمیست.
زمان میگذره و توقع دیگران مثل یک باکتری رو برشده و تمام وجود آدم رو میگیره، درمانی براش نیست و چون از اول جلوش گرفته نشده الان که دیگه داره غلبه میکنه نمیشه به اون صورت براش کاری کرد. شخص بیمار میشه و کم کم بیحوصله و رنجور میشه. گوشه گیر میشه و گذشته از دست رفته عین یک فیلم در ذهن میره و روی پرده خاطرات نمایش داده میشه. بلند میشه و با اعصاب خورد به سراغ اطرافیان میره دنبال این هست که دعوا کنه و خودش رو تخلیه کنه. موقعیت رو پیدا میکنه و برای یک چیز کوچیک جنجالی بپا میکنه که بیا و ببین. اطرافیان یه لحظه میگن چشه این؟؟؟؟؟ بهش میگن چت شده چرا اینجوری میکنی؟؟؟؟ بشکه نفرت و ناامیدی و سکوت چندین ساله که مانند مشتی گلوی بغض گرفته را میفشرد منفجر میشه و شروع به اعتراض و پرخاش میکنه اما در آخر فقط با یک جواب مواجه میشه:
"بیعرضگی خودت بود، الکی تقصیر ما ننداز اگر واقعا دوست داشتی میرفتی دنبالش".
دنیای جالبیست. خدایا کاش میشد برامون بیشتر روشن کنی کدام بهتر است. احترام به دیگران و شنیدن این این جواب در آخر و یا بی توجهی به دیگران و موفق شدن و کسب احترام در آخر.